Yesterday I woke up at about 5, after driving to Tehran, and lots of works in the office, I went to dormitory exhausted and a bit depressed. I thought to myself what I could do to be happy. I was too exhausted to read or even to sleep, maybe painting and colors, shiny colors, could help me. I took some watercolor papers, my watercolor, brush, a bottle of water and a book full of photos and began to think and paint. I used a kind of Hindi watercolor paper with very rough surface. I started with some models but what took my attention was a man sitting in front of maybe his home and thinking and a bit tired.
برنامه طراحی هایم بر طراحی از فضاهای بسته است ولی دیروز با توجه به خستگی زیاد و نداشتن موضوع به طراحی پرسناژهایم پرداختم.
دیروز 5 صبح بیدار شدم و تا تهران راندم و آمدم دفتر و تا 7 شب کار داشتیم، وقتی رسیدم خانه نه خوابم می برد و نه حس و حال مطالعه داشتم پس رنگ ها به یاریم آمدند و موسیقی آرام و تنهایی این مرد
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می سراید
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
شعر از "مارگوت بیگل" ترجمه احمد شاملو
No comments:
Post a Comment
whats your idea? شما چه می اندیشید ؟